تکرار یک تنهایی



خیلی خیلی هفتۀ مزخرفی بود.
فقط خدا کنه هفتۀ بعد یذره بهتر باشه @_@
دهنم سرویس شد این هفته / توروخدا این هفته بهتر باشه.
همش خواب / کنار بخاری / گرم و نرم / زیر پتوی ضخیم / دیگه خودمم بخاری شدم / داغ کردم /
دارم میترکم اینقدر خوابیدم بسه دیگه / فقط یذره اراده میخواد (نداریم تموم شده،ته کشیده) / شبتونم بخیر.

پ.ن: تیتر کامل:
حالم بده مثل موقعی که یه عمر زندگی رو تایپ کردی بعد که سرتو میاری بالا میبینی زبان کیبورد اشتباه بوده و چرت و پرت نوشتی -_-


اولن که با دیدن تیتر هوا برتون نداره خواهشا. تمام این کلمات اثر بودن مقداری سم در غذاست.
امشب هرجوری شده خودمو بیدار نگه میدارم تا فرداشب که خوابم ببره. دارم کم کم شبیه عکس هادی حجازی‌فر کنار صفحه میشم. موهام بلند شده همشم بعد خوابیدنم شکلهای عجیب غریب درست میشه رو سرم. اصلاح نمیکنم. و روزگار سختی رو در پیش رو دارم.

یک سناریویی زد به ذهنم میخوام تو این پست بنویسمش و فرداشب با مراسم شبگاهی در خدمتتون هستم.
از اونجایی که اکثر پسرها (غیر از من) بویی از عاطفه نبردند و تقریبا بعضی از پسرها (که شامل منم میشه برای حفظ غرور) از تماس فیزیکی خوششون نمیاد. بنابراین دوتا شخصیت این سناریو دخترن که از لحاظ روحی جسمی و زیبایی در سلامت کامل هستند. یک شخصیت هم فرض میکنیم منم :|
فرض میکنیم این دو دختر که همدیگر رو کاملا میشناسن و شاید یه زمانی دوست بودند الان دشمن خونی هم دیگه‌اَن که نمیخوان سر به تن دیگری باشه. همشم در فکر دیگری و به دنبال نابودی‌شَن.
اسمشونم گذاشتم عاطفه و فاطمه (نمیدونم چراااااااااا!؟)
حالا این دو دختر منو میشناسن و از طریق ایمیل (نمیدونم چرا نصفه شبی ایمیل زد به ذهنم حتما چون یه زمانی باکلاس بوده) با من در ارتباط بوده و من تقریبا نقش یک آدم جاسوس دوجانبه (در واقع میانجیگری مهربان) که هیچ قصد و غرض و مرضی هم نداره عمل میکنه و به دنبال اینه که این دو باهم به صلح و صفا و صمیمت و عـــــــــــــشـــــــق برسَن.
(دیگر چشمانش تار میبنید (می‌بیند) و به زور تایپ میکند @#$%*!)
حالا این دو دختر هی از من میپرسن که شخص مقابل در چه حالیه و به دنبال اطلاعات از طرف مقابل برای ضربه زدن هستند @#$%*!
(نویسنده یه نیم ساعتی به عالم هپروت میرود)
حالا هر دو دختر این دیالوگ رو با پسر دارند! (تاکید میکنم ایمیل)
دیالوگ:
+ به نظرت عاطفه/فاطمه الان در چه حالیه!؟

- نمیدونم #_#

+ به نظرت الان داره بهش خوش میگذره!؟!؟ (چشمانشان از حسودی دارد میترکد.)

- من واقعا جدی جدی نمیدنم @_@

+ میخوام سر به تنش نباشه. فلان فلان شدۀِ @#$%*!@#$%*! (بیــــــب!)

- راستش میشه یه حقیقتی رو بهت بگم!؟ (مطمئن باشید نویسنده نمیخواهد اعتراف کند)

+ بله بگو!!
(میخواستم بر اثر گرمیِ زیادی خوردن یه کلمۀ محبت آمیز بنویسم مثل عزیزم و عشقم :| استغفروالله. لعنت بر شیطان لعنـَـــــت. آرزوی خفه کردنت رو به گور میبرم شیطان)

- عاطفه/فاطمه به من گفته که خیلی دوسِت داره ولی خب روش نمیشه که بهت بگه که دوستت داره اینو به من به عنوان یه راز درمیون گذاشت و من دارم بهت میگم. توروخدا بهش نگی من گفتم ولی بدون واقعا دوستت داره من اینو از عمق جآآآاانم حس کردم (آره جون عمه‌ات)

(و نویسنده دختران رو از اونجایی که از لحاظ روحی سالمن زودباور فرض کرده و نیز با این فرض که رو پسره کراش دارن)

+واقعا!؟ (اشک در چشمان دختران جمع میشود.) نمیدونستم! بهش بگو منم دوستش دارم.

(پسر با خودش میگوید عجب آدمان @#$%*! (منظور زودباور))

- حتما حتما بهش میگم! خیلی خوشحالم که دارید باهم دوست میشید.(آخه به تو چه!؟)

(تا اینجا نشستی خوندی نه!؟)

.
.
.
.

و لحظۀ موعود فرا رسید. دو دختر همدیگر رو ملاقات کردند و همدیگر رو محکم در آغوش کشیدند و های‌های گریه کردند (بخاطر همین گفتم بهتره شخصیتها دختر باشن)

و باهم لبخند ن و با محبت شروع به صحبت میکنند.
یا مکۀ مکرمه و یا مدینۀ منوره.
حالا چه خواهد شد!؟
آیا داستان پسر بیچاره.
(افت فشار نویسنده.)
آیا دو دختر به خوبی و خوشی به ادامه زندگی میرسن!؟ اگه میرسن! پسر رو فراموش میکنن یا نه!؟ اصلا چرا پسر باید براش مهم باشه که دخترا فراموشش میکنن یا نه!؟ واقعا چراا!؟
اگر دختراا بفهمن قضیه همش دروغ بوده! سر پسر بیچاره چه بلایی میاد!؟ آیا خون و خونریزی در اون محل اتفاق می‌افتد!؟ یا چه!؟
من فکر میکنم تو ماکارونی امشبم یا بهتره بگم دیشبم یه چیزی ریخته بودن که بهم نساخته. شاید گرمیش زیاد بوده. هن!؟
این آخرین جنگولک بازی یه پسریه که یه زمانی تو کوچکی شیطنت میکرد. بعد یک ماه ممکنه بزرگ بشم. بعد یه ماه یسال بزرگتر میشم و میشه ۱۸ سالم. پس با دلی ناآسوده و ضمیری تاریک از خدمت خواهران و برادران مرخص و به حبس سی روزۀ خانگی میروم و برام دعا کنین.
از فردا شب دیگه فقط گزارش روزانه مینویسم برای ثبت شدنش. مختارید نظر بدید ولی برای آخرین پست اینجوریم لطف میکنید اگر تا اینجا خوندید باید نظر بدید! باید :|
دیگه چوب کبریت هم نمیتونه پلکامو باز نگه داره! ولی نه نخواب! اگه بخوابی میمیری!.
نه بخواب شب بخیر.

(و روی صندلی خوابش میبرد.)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

برای پ فصلِ عاشقیها پاییز حرفهای ذهن داستان عاشقانه بازاریاب فایل جان موزیک digitalbook anti-corona Mr.Gta کانون حرکات اصلاحی و مشاوره تغذیه